۲۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۷۵

رستم کسی بود که برآید به خوی خویش
در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش

آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش

هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد
پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش

بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن
هر صبحدم درآینه حشر روی خویش

صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی
دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش

زین بیش بحر را نتوان انتظار داد
چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش

فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند
امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش

صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود
طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۰۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.