۲۹۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۰۳

بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش
خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش

خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟
یارب که برخورد گل از زندگانی خویش

ازتیشه حوادث از پای درنیایم
پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش

درپیش چشم من گل خندید،سوختندش
چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش

از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم
چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش

خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند
چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش

از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش
خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش

دیدم که خاطرگل از من غبار دارد
چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش

در دشت با سرابم در بحر یار آبم
چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش

صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد
اینش سزا که نازد برکاردانی خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.