۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۱۶

دِلا گَر مرا تو بِبینی ندانی
به جانْ آتشینَم، به رُخْ زَعفَرانی

دل از دل بِکَندم، که تا دلْ تو باشی
زِ جانْ هم بُریدم، که جان را تو جانی

زِ خون بر رُخِ من، بِدیدی نِشان‌ها
کُنون رفت کارَم، گُذشت از نشانی

تو شاهِ عَظیمی، که در دلْ مُقیمی
تو آبِ حَیاتی، که در تَنْ رَوانی

تو آن نازنینی، که در غَیب بینی
نگفتند هرگز، تو را، لَنْ تَرانی

چه میْ نوش کردی، چه روپوش کردی؟
تو روپوش می‌کُن؟ که پنهان نَمانی

چه جَنَّت؟ چه دوزخ؟ تویی شاهِ بَرزَخ
بِرانی، بِرانی، بِخوانی، بِخوانی

تو آن پَهْلَوانی، که چون اسب رانی
زِ مَشرق به مَغرب، به یک دَم رَسانی

تو آن صَدْر و بَدْری، که در بَرّ و بَحْری
هم اِلْیاس و خِضْری، وَ هَم جانِ جانی

کسی‌ بی‌تو زنده؟ زِهی تَلْخْ مُردن
چو پیشِ تو میرَد، زِهی زندگانی

اَیا هم نِشینا، جُز این چَشمِ بینا
دو صد چَشمِ دیگر، تو داری نهانی

اگر مَردِ دینی، بَسی نَقْش بینی
مَکُن سَجده آن را که تو جانِ آنی

گِرِه را تو بُگْشا، اَیا شَمسِ تبریز
گِرِه از گُمان است و تو صد عِیانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.