هوش مصنوعی:
این متن به مفاهیم عرفانی و فلسفی مانند بینشانی و بیمکانی، حقیقت نهانی، وحدت وجود، و ارتباط بین انسان و عالم معنا میپردازد. شاعر از مفاهیمی مانند بحر معانی، عقل کلی، و نفس کلی سخن میگوید و به خواننده یادآوری میکند که حقیقت درون خود اوست و نیازی به جستوجوی بیرونی ندارد. متن همچنین بر اهمیت خودشناسی و رسیدن به حقیقت درونی تأکید میکند.
رده سنی:
18+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آنها نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، استفاده از اصطلاحات تخصصی و مفاهیم انتزاعی ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
نِشانَت کِه جویَد؟ که تو بینشانی
مَکانَت کِه یابد؟ که تو بیمکانی
چه صورت کُنیمَت؟ که صورت نَبَندی
که کَفّ است صورت، به بَحْرِ مَعانی
ازان سویِ پَرده، چه شهری شِگَرف است
که عالَم از آن جاست یک اَرمَغانی
به نو نو هِلالی، به نو نو خیالی
رَسَد، تا نَمانَد حقیقتْ نَهانی
گدارو مَباش و مَزَن هر دَری را
که هر چیز را که بَجویی، تو آنی
دِلا خیمهٔ خود بَرین آسْمان زَن
مَگو که نَتانم، بلی میتوانی
مَدَدهایِ جانَت همه زآسْمان است
ازان سو رَسیدی، همان سویْ رانی
گُمانهایِ ناخوش بَرَد بر تو دلها
نَدانَد که تو حاضرِ هر گُمانی
به چه عُذر آرَد؟ چه روپوش دارد؟
که تو نانوشته، غَرَض را بِخوانی
خُنُک آن زمانی، که ساقی تو باشی
بِریزی تو بر ما، قَدَحهایِ جانی
زِ سَر گیرد این دل، عُروجِ مَنازل
زِ سَر گیرد این تَن، مِزاجِ جوانی
خُنُک آن زمانی، که هر پارهٔ ما
به رَقص اَنْدَرآید که رَبّی سَقانی
گِرانی نَمانَد در آن جا و غیری
که گیرد سَرِ مَست از وِیْ گِرانی
به گفت اَنْدَرآیَند اَجْزایِ خامُش
چُنان که تو ناطِقْ در آن خیره مانی
چهها میکُند مادرِ نَفَسِ کُلّی
که تا بیلسانی، بِیابَد لسانی
اَیا نَفَسِ کُلّی، به هر دَم کیاسَت
کیاَت میفرستَد، به رَسمِ نَهانی؟
مگو عقلِ کُلّی، که آن عقلِ کُلّ را
به هر دَم کسی میکُند مُسْتَعانی
که آن عقلِ کُلّی، شود جهلِ کُلّی
گَر آبی نَیابَد زِ بَحْرِ مَعانی
مَکانَت کِه یابد؟ که تو بیمکانی
چه صورت کُنیمَت؟ که صورت نَبَندی
که کَفّ است صورت، به بَحْرِ مَعانی
ازان سویِ پَرده، چه شهری شِگَرف است
که عالَم از آن جاست یک اَرمَغانی
به نو نو هِلالی، به نو نو خیالی
رَسَد، تا نَمانَد حقیقتْ نَهانی
گدارو مَباش و مَزَن هر دَری را
که هر چیز را که بَجویی، تو آنی
دِلا خیمهٔ خود بَرین آسْمان زَن
مَگو که نَتانم، بلی میتوانی
مَدَدهایِ جانَت همه زآسْمان است
ازان سو رَسیدی، همان سویْ رانی
گُمانهایِ ناخوش بَرَد بر تو دلها
نَدانَد که تو حاضرِ هر گُمانی
به چه عُذر آرَد؟ چه روپوش دارد؟
که تو نانوشته، غَرَض را بِخوانی
خُنُک آن زمانی، که ساقی تو باشی
بِریزی تو بر ما، قَدَحهایِ جانی
زِ سَر گیرد این دل، عُروجِ مَنازل
زِ سَر گیرد این تَن، مِزاجِ جوانی
خُنُک آن زمانی، که هر پارهٔ ما
به رَقص اَنْدَرآید که رَبّی سَقانی
گِرانی نَمانَد در آن جا و غیری
که گیرد سَرِ مَست از وِیْ گِرانی
به گفت اَنْدَرآیَند اَجْزایِ خامُش
چُنان که تو ناطِقْ در آن خیره مانی
چهها میکُند مادرِ نَفَسِ کُلّی
که تا بیلسانی، بِیابَد لسانی
اَیا نَفَسِ کُلّی، به هر دَم کیاسَت
کیاَت میفرستَد، به رَسمِ نَهانی؟
مگو عقلِ کُلّی، که آن عقلِ کُلّ را
به هر دَم کسی میکُند مُسْتَعانی
که آن عقلِ کُلّی، شود جهلِ کُلّی
گَر آبی نَیابَد زِ بَحْرِ مَعانی
وزن: فعولن فعولن فعولن فعولن (متقارب مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.