۴۳۷ بار خوانده شده
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جانِ بَقا رو، زِ جانِ هوایی
هوا گاه سَردست و گَه گَرم و سوزان
وَفا زو چه جویی؟ بِبین بیوَفایی
بَدن را قفس دان و جانْ مُرغِ پَرّان
قَفَص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاقِ گَردون زمانی پَریدی
گُذشتی بِدان شَهْ، که او را سِزایی
جهانْ چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوقِ بامیّ و هم در سَرایی
گهی پا زنی بر سَر تاجداران
گَهی دَررَوی در پَلاسِ گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گَهی هَمچو بَرقی، زمانی نَپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صَحرایِ سَبزیّ و جانها چَرایی
از اینها گذشتم مَبُر سایه از ما
که در باغِ دولت، گُل و سَروِ مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستیّ و دَر را گُشایی
درآ در دل ما که روشنْ چراغی
دَرآ در دو دیده، که خوشْ توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشیدِ رَزمیّ و صاحِب لِوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جَهاز از کِه داری؟ که لَعْلین قَبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مَجنونِ عشقیّ و صاحِب صَفایی
چو مجنون بیامد به وادیِّ لیلی
که یابَد نَسیمَش زِ بادِ صَبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
بِبین بر تَبارَش، لباسِ عَزایی
پس آن تلخکامه بِدَرید جامه
بِغَلْطید در خون، زِ بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بَسی کرد نوحه، بَسی دستْ خایی
همیکوفت بر سَر که تاجت کجا شد
هَمیکوفت بر دل، که صیدِ بَلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طَپِشهایِ ماهی زِ بیاِسْتِقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورَش نشان دِهْ، که بادَش فَضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بَسْ اُفْتَد ازین هاءِ زِ سوءُ الْقَضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بویِ لیلی، کُنَد رَهنِمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
زِ صدساله راهم، رَسانَد دَوایی
مشام محمد به ما داد صله
کَشیم از یَمَن خوش نَسیمِ خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینیّ و میجُست ازان مُشکْ سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کَشَد از دَهانها، دَمِ اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جِد چون بِجویی، یَقینْ مَحْرَم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جُرعهیْ وَلایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شُد خیره چَشمَم، زِ شَمسُ الضّیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مَهْ دَهَد بر شُعاعَش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کِبْریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیرِ مادر بُدَش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشِناسی، بُدَش اوسْتایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رَهانَد تو را از فَریب و دَغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بِزَد نعرهییّ وفُتاد آن فَنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نَفْخه حَشْری، به یک نَفْخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شُد زمینی، سَما شُد سَمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کِی گُذارد شما را شُمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بُوَد جَذبِ صَرصَر، که کرد اِقْتِضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رَهانَد زِ خویشش، به حُسنُ الْجَزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی بَرنَتابَد، دلِ لالَکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صَلا، در چَمَن رو، که اَهلِ صَلایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
به جانِ بَقا رو، زِ جانِ هوایی
هوا گاه سَردست و گَه گَرم و سوزان
وَفا زو چه جویی؟ بِبین بیوَفایی
بَدن را قفس دان و جانْ مُرغِ پَرّان
قَفَص حاضر آمد، تو جانا کجایی؟
در آفاقِ گَردون زمانی پَریدی
گُذشتی بِدان شَهْ، که او را سِزایی
جهانْ چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوقِ بامیّ و هم در سَرایی
گهی پا زنی بر سَر تاجداران
گَهی دَررَوی در پَلاسِ گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گَهی هَمچو بَرقی، زمانی نَپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صَحرایِ سَبزیّ و جانها چَرایی
از اینها گذشتم مَبُر سایه از ما
که در باغِ دولت، گُل و سَروِ مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستیّ و دَر را گُشایی
درآ در دل ما که روشنْ چراغی
دَرآ در دو دیده، که خوشْ توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشیدِ رَزمیّ و صاحِب لِوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جَهاز از کِه داری؟ که لَعْلین قَبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مَجنونِ عشقیّ و صاحِب صَفایی
چو مجنون بیامد به وادیِّ لیلی
که یابَد نَسیمَش زِ بادِ صَبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
بِبین بر تَبارَش، لباسِ عَزایی
پس آن تلخکامه بِدَرید جامه
بِغَلْطید در خون، زِ بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بَسی کرد نوحه، بَسی دستْ خایی
همیکوفت بر سَر که تاجت کجا شد
هَمیکوفت بر دل، که صیدِ بَلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
طَپِشهایِ ماهی زِ بیاِسْتِقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورَش نشان دِهْ، که بادَش فَضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بَسْ اُفْتَد ازین هاءِ زِ سوءُ الْقَضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بویِ لیلی، کُنَد رَهنِمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
زِ صدساله راهم، رَسانَد دَوایی
مشام محمد به ما داد صله
کَشیم از یَمَن خوش نَسیمِ خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینیّ و میجُست ازان مُشکْ سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کَشَد از دَهانها، دَمِ اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جِد چون بِجویی، یَقینْ مَحْرَم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد، جُرعهیْ وَلایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شُد خیره چَشمَم، زِ شَمسُ الضّیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مَهْ دَهَد بر شُعاعَش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشان است، ازان کِبْریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیرِ مادر بُدَش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشِناسی، بُدَش اوسْتایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رَهانَد تو را از فَریب و دَغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بِزَد نعرهییّ وفُتاد آن فَنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نَفْخه حَشْری، به یک نَفْخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شُد زمینی، سَما شُد سَمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کِی گُذارد شما را شُمایی؟
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بُوَد جَذبِ صَرصَر، که کرد اِقْتِضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رَهانَد زِ خویشش، به حُسنُ الْجَزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی بَرنَتابَد، دلِ لالَکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صَلا، در چَمَن رو، که اَهلِ صَلایی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.