۵۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۵۲

گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دل
چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل

جدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شد
به اختیار نگردی چرا جدا ای دل

به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب
چه می زنی به گره هر نفس هوا ای دل

شود چو پرده بیگانگی حجاب ترا
به هر چه غیر خدا گردی آشنا ای دل

جمال شاهد مقصود چشم برراه است
چرا نمی دهی آیینه را جلا ای دل

برون نرفته ز خود پشت رابه دنیا کن
مباد حشر شوی روی بر قفا ای دل

شود به صبر دوا دردهای بی درمان
چه درد خود کنی آلوده دوا ای دل

ز پوست غنچه برآمد ز سنگ لاله دمید
تو نیزاز ته دیوار تن برآ ای دل

به هر که بود درین عالم آشنا گشتی
چرا به خویش نمی گردی آشنا ای دل

اگر نه از تو دلارام برده است آرام
چرا قرار نگیری به هیچ جا ای دل

نه برق در تو نه باد جهان نورد رسد
به این شتاب کجا می روی کجا ای دل

به خون خویش اگر تشنه نیستی چون شیر
زنی برای چه سر پنجه با قضا ای دل

ترا چو آه سحر گاه گرهگشایی هست
به کار خویش فرو مانده ای چرا ای دل

غریق را نتواند غریق دست گرفت
چه می بری به کسی هردم التجا ای دل

درین سفر که زریگ روان خطر بیش است
مشو ز صائب بی دست وپا جدا ای دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.