۲۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۲۹

راه حرفی پیش ان لب چون سخن می خواستم
بوسه واری جا درآن کنج دهن می خواستم

درلباس اظهار مطلب شاهد تردامنی است
باتو خود را درته یک پیرهن می خواستم

چرخ سنگین دل نصیب آن خط شبرنگ ساخت
از لب میگون از کامی که من می خواستم

از دو سر خوب است باشد دوستیها برقرار
با تو خود را و ترا با خویشتن می خواستم

انجمن گردید از فکر پریشان خلوتم
با تو کنج خلوتی در انجمن می خواستم

از دل پر خون من گردید طالع چون سهیل
آن عقیق نامداری کز یمن می خواستم

سر به جیب خویش بردم در گریبان یافتم
نکهتی کز یوسف گل پیرهن می خواستم

چهره یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت
سایه دستی از اخوان وطن می خواستم

جامه ای کز تن نروید می کند دل را سیاه
کشته خود را ز خون خود کفن می خواستم

چیدن گل صائب از سیر چمن مطلب نبود
ناله گرمی ز مرغان چمن می خواستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.