۱۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۵۸

جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم
آخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخم

در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد
کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم

خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان
می کشد آخر مرا این خنده بیجای زخم

غیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبان
ناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخم

می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون
آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم

گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی
تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.