۲۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۷۷

تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم

دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم

در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم

در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم

ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم

تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم

می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.