۱۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۰۱

می کنم دل خرج تا سیمین بری پیدا کنم
می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم

هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم

تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم

پاس ناموس وفا دارد مرا ازبیکسان
ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم

ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق
تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم

رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم

از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم

این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل
تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم

می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم

چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار
تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.