۲۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۱۸

درریاض آفرینش صد دل بی برگ را
با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم

بر دل من کلفتی از درد وداغ عشق نیست
بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم

خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من
چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم

فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم
نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم

تشنه ساحل نیم چون کشتی بی بادبان
هر کجا امید طوفان است لنگر می کنم

چند در خامی سراید روزگارم سوختم
عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم

باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد
هرچه سازم جمع مینا به ساغر می کنم

دانه من بازمین خاکساری آشناست
می کنم نشو نما چون خاک بر سرمی کنم

ناتوانی پرده چشم حسودان می شود
عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم

برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم

چون صدف هر قطره آبی که می گیرم زابر
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنم

موج دریا گر شود شمشیر من چون ماهیان
جوشن داودی تسلیم در بر می کنم

چون فلاخن بیستون بر گرد گردد مرا
بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم

تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست دریک کاسه با خورشید انور می کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.