۲۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۴۱

ای خَجِل از تو شُکر و آزادی
لایِقِ آن وصالْ کو شادی؟

عشق را بین که صد دَهان بِگُشاد
چون تو چَشمانِ عشقْ بُگْشادی

ای دِلا، گِردِ حوض می‌گشتی
دیدی آخِر که هم دَراُفْتادی

ز آب و آتش، چو بادْ بُگْذشتی
ای دل اَرْ آتشیّ و اَرْ بادی

دل و عشقَند هر دو شاگردش
خورْد شاگرد را به اُستادی

اوّلا هر چه خاک و خاکی بود
پیشِ جاروبِ بادْ بِنْهادی

تا همه باد گشت آبِسْتَن
تا از آن بادْ عالَمی زادی

زادهٔ باد خورْد مادر را
هَمچو آتش، زِ تابِ بیدادی

کِرمَکی در درختْ پیدا شُد
تا بِخوردَش زِ اصل و بُنیادی

عشق، آن کِرم بود در تَحْقیق
در دلِ صد جُنَیدِ بَغدادی

نی جُنَیدی گُذاشت و نی بَغداد
عشقِ خونی، به زَخْمِ جَلّادی

چون خلیفه بِکوفت طَبْلِ بَقا
کرد خالِقْ اساسِ ایجادی

یک وجودی بزرگ ظاهر شُد
همه شادیّ و عِشرَت و رادی

شَمسِ تبریز چهره‌یی بِنِما
تا نِمایَم سُخَن به عَبّادی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.