۲۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۶۹

ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم
محرم آیینه خورشید از پاس دمیم

از گرانقدری درین دریا گره گردیده ایم
ورنه چون آب گهر ما فارغ از بیش و کمیم

سروآزادیم بر ما بی بریها بار نیست
با کمال تنگدستی تازه روی و خرمیم

خواهد افتادن به فکر ما سلیمان زمان
گر به دست دیو نفس افتاده همچون خاتمیم

در دل سنگین او داریم راهی چون شرار
گر به ظاهر در حریم وصل او نامحرمیم

دست افسون است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم

پرده برداریم اگر از داغ عالمسوز عشق
خاکدان آفرینش را سواد اعظمیم

سعی در طی کردن طومار شهرت می کنیم
ورنه ما در باد دستی پیش پیش حاتمیم

مدتی آدم گل از نظاره فردوس چید
ای بهشت عاشقان آخر نه ما هم آدمیم

چشم ما پوشیده گردیده است از شرم حضور
ورنه با گل در ته یک پیرهن چون شبنمیم

دم زدن کفرست در جایی که عیسی ناطق است
حق به دست ماست گر خاموش همچون مریمیم

برنمی آید ز ابر آن آفتاب بی زوال
ورنه ما آماده فانی شدن چون شبنمیم

در ته یک پیرهن چون بوی گل با برگ گل
هم زیکدیگر جدا افتاده و هم با همیم

بی زبانی مخزن اسرار را باشد کلید
ما به مهر خامشی مستغنی از جام جمیم

روزی فرزند گردد هر چه می کارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم

چشم بد باشد به قدر نقش چون افتد زیاد
ما ز چشم شور مردم ایمن از نقش کمیم

عقده ها داریم در دل صائب از بی حاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.