۲۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۹۶

زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم
ندید از برق نی ظلمی که من بر خویشتن کردم

اگر می بود در دل آفتاب روشنی می شد
دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم

زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت
که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم

اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها
زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم

دماغ بوشناسان می برد بو کز دم مشکین
چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم

شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی
چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم

ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من
اگر چه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم

به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم
غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم

نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من
چو بلبل گر چه از افغان قیامت در چمن کردم

مرا سازد سخن گر زنده جاوید جا دارد
که من از خامه جان بخش ایجاد سخن کردم

به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب
سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.