۳۶۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۴۸

تا شُدَستی امیرِ چوگانی
ما شُدَسْتیم گویِ میدانی

ما دَرین دورْ مَست و‌ بی‌خَبَریم
سِرِّ این دور را تو می‌دانی

چون به دور و تَسَلْسُل اَنْجامَد
نُکته اَبْتَر بُوَد بَرِبانی

لیک دور و تَسَلْسُل اَنْدَر عشق
شَرطِ هر حُجّتی‌‌ست بُرهانی

گوشِ موشانِ خانه کِی شِنَوَد
نَعرهٔ بُلبُلِ گُلِستانی؟

چَشمِ پیرانِ کور کِی بینَد
شیوهٔ شاهِدانِ روحانی؟

هر کِه کور است، عشق می‌سازد
بَهرِ او سُرمهٔ سپاهانی

هر کِه پیر است هم جوان گردد
چون دَهَد عشق، آبِ حیوانی

جُمله یاران زِ عشق زنده شُدند
تو چنین مانده‌یی، چه می‌مانی؟

خَرسواری، پیاده شو از خَر
خَر به میدان نباشد اَرْزانی

خَرسواره چرا شُدی، شاها
خُسروی، وَزْ نژادِ سُلطانی

لایِقِ پُشتِ خَر نباشی تو
تو مُعَوَّد به پُشتِ اسپانی

در جُنُودٌ مُجَنَّدَه بودی
ای کَه اکنون تو روحِ انسانی

گُفتنی‌‌ها بِگُفتمی ای جان
گَر نَتَرسیدَمی زِ ویرانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.