۱۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶۱۵

اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادم
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم

کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم

شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم

شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
که ز دریا به کف ابر بهار افتادم

ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم

فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
که ز خمیازه گلها به خمار افتادم

من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه امید به اندیشه یار افتادم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.