۲۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶۴۱

بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم
سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم

جگر پاره ولی نعمت سی روز من است
نکند دغدغه رزق پریشان حالم

کیست جز آینه و آب درین قحط آباد
که کند گریه به روز سفر از دنبالم

هر که را درد دلی هست به من شرح دهد
هر که را بار گرانی است منش حمالم

گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند
چون پر تیره و بال تن من شد بالم

گریه سنگدل از بس که فشرده است مرا
خار در دیده آیینه زند تمثالم

باده صاف بود آینه طوطی من
در حریمی که لب جام نباشد لالم

آب در دیده آتش ز ترحم گردد
صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.