۲۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۱۶

ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم
که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم

چو تخم سوخته از خاک بر نمی آید
سری که من ز خیال تو زیر پر دارم

مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد
مگر چو آبله در راه آب بر دارم

دهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاه
به آفتاب اگر بی رخست نظر دارم

ز طوق فاخته دیوانه ای زنجیری
رعونتی که ز آزادگی به سر دارم

توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل
ز تیر کج حذر از راست بیشتر دارم

کجا به سایه بال هما کنم اقبال
سعادتی که من از عشق در نظر دارم

ز دستگیری پیر مغان نیم نومید
اگر چه همچو سبو دست زیر سر دارم

دل از غبار یتیمی نمی توان برداشت
وگرنه بحر گره در دل گهر دارم

ز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بستر
زبیقراری خون خار در جگر دارم

به کار عالم فانی نمی رود دستم
ز عجز نیست اگر دست بر کمر دارم

چو نی به ناخن من همچو نیشکر کردند
ازین چه سود که در آستین شکر دارم

کدوی پوچ ز صهبا گرانبها گردد
علاقه بیشتر از سر به درد سر دارم

گزیده است مرا پاس آشنایی خلق
وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم

من و جدایی و آنگاه زندگی صائب
لبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.