۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۴۲

منم که مصرف نقد نگاه می دانم
به روی خوب ندیدن گناه می دانم

اگر چه شد تنم از داغ عشق لاله ستان
هنوز دعوی خود بی گواه می دانم

فتادگی است در آیین من پرستش حق
زمین میکده را خانقاه می دانم

کمند شوخی این ره چنان ربوده مرا
که گر به کعبه رسم سنگ راه می دانم

به حرفهای سبک قیمت مرا مشکن
که کوه درد ترا کم ز کاه می دانم

چنان زلف به چشمم جهان سیاه شده است
که آه را نفس صبحگاه می دانم

اگر چه مسند عزت به من قرار گرفت
هنوز یوسف خود را به چاه می دانم

ز عجز دشمن خونخوار می شود گستاخ
سبک عنانی برق از گیاه می دانم

توجهی که ترا در شکست دلها هست
ز بر شکستن طرف کلاه می دانم

همان ز مشق گنه دست بر نمی دارم
اگر چه نامه خود را سیاه می دانم

گناه را چو شفیعان عزیز می دارم
ز بس که عفو تو عاشق گناه می دانم

از آن چو آبله پیچیده ام به دامن پای
که گل به خار زدن را گناه می دانم

به رشته نگه آن کس که می کشد صائب
بغیر گوهر عبرت، گناه می دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.