۲۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۴۵

به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم

ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم

به بی نیازی من ناز می کند همت
توانگر از دل بی مدعای خویشتنم

ز دستگیری مردم بریده ام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم

به پاره دل خود می کنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم

چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم

سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل که کرده های خویشتنم

ز بند خصم به تدبیر می توان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم

گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم

به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم

به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.