۱۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۷۷۱

چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داریم
به دیده خار ز اندیشه خزان داریم

جگر شکاف محیط است چون عصای کلیم
ز آه تیر خدنگی که در کمان داریم

شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چگونه درد دل خویش را نهان داریم؟

همان به بال و پر خود چو تیر می لرزیم
اگر چه قوت پرواز از کمان داریم

بری ز پرورش ما نخورد در همه عمر
چو سرو و بید خجالت ز باغبان داریم

اگر چه بی ثمر افتاده ایم خوش وقتیم
که همچو سرو دل جمعی از خزان داریم

ز اعتبارشود بیش خاکساری ما
که ما به صدر همان جا در آستان داریم

ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
که هر چه در دل ما هست بر زبان داریم

عجب که محو شود یاد ما ز خاطرها
چو صبح حق نفس بر جهانیان داریم

فغان ز داغ غریبی برشته تر گردد
علاقه ما به قفس بیش از آشیان داریم

سگ در تو ز رزق هماست مستغنی
و گرنه ما هم یک مشت استخوان داریم

همین ز گرد یتیمی است چون گهر صائب
کناره ای که درین بحر بیکران داریم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.