۱۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۰۶

دستی که به جامی نشود رهزن هوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم

دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم
چون پایه تابوت گران است به دوشم

فریاد من از سوختگیهاست چو آتش
چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم

نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف
هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم

با شعله خورشید چه سازد نفس صبح؟
روشنتر ازانم که توان کرد خموشم

در دل شکند شیشه مرا خنده گلها
آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم

بر باده سر جوش نباشد نظر من
کز درد توان گرد برآورد ز هوشم

در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم
کز شیر به دشنام کند دایه خموشم

چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق
زان است که من جامه پوشیده نپوشم

صائب منم آن نغمه را کز دل پر جوش
موقوف بهاران نبود جوش و خروشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۰۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.