۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۱۰

جان را به دم خنجر قاتل برسانم
طوفان زده خویش به ساحل برسانم

چندان مرو ای جان که من از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل برسانم

موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر
فیضی به لب تشنه ساحل برسانم

صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم

استادگی من نه پی راحت خویش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم

از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت
کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟

مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خویش به منزل برسانم

سرچشمه صحرای جنون زهره شیرست
خود را ز پی نو سفر دل برسانم

از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟

کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۰۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.