۲۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۴۷

از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم
بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم

راهی که راهزن زد یک چند امن باشد
ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم

ساقی و باده من از سینه جوش می زد
روزی که بود مطرب از نغمه الستم

زان دم که عشق او بست از نیستی میانم
ز نار تازه ای شد احرام هر چه بستم

با دست در کف تن تا در خمار باشم
دارم تمام عالم روزی که نیم مستم

از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات
مستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟

از صحبت گرانان در زیر سنگ بودم
جز گوشه دل خود در هر کجا نشستم

از نوخطان گسستم سررشته محبت
زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۴۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.