۱۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۰۱۸

عشق در بند گران است از وفای خویشتن
بید مجنون است خود زنجیر پای خویشتن

از سر این خاکدان هر کس که برخیزد چو سرو
در صف آزادگان باشد لوای خویشتن

داشت حال مهره ششدر دل آزاده ام
تا نیفکندم به آتش بوریای خویشتن

از درون خانه باشد دشمن من چون حباب
می کشم آزار دایم از هوای خویشتن

نیستم در زیر بار منت باد مراد
کشتی خویشم چو موج و ناخدای خویشتن

از زمین کوی او کز برگ گل نازکترست
چون توانم خواست عذر نقش پای خویشتن؟

از سر اخلاص صائب با رضای حق بساز
جنگ دارد بنده بودن با رضای خویشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۰۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.