۲۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲۴۲

ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من

به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من
به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من

خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!
که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من

نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد
رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من

غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد
به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من

پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را
که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟

محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد
وگرنه می شود هر سایه خاری پناه من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۲۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.