۲۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۳۹۴

دل کی رسد به وصل تو ای سروناز من؟
یک کوچه است زلف ز راه دراز من

چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
بی پرده شد ز پرده بسیار راز من

غیر از بهار خشک مرا در بساط نیست
ای وای اگر قبول نیفتد نیاز من

خونی که بود در دل من مشک ناب شد
تا شد بدل به عشق حقیقی مجاز من

از خامیی که در رگ و در ریشه من است
نه بوته تافته است فلک در گداز من

خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی که زند شاهباز من

دلها اگر ز سنگ بود می شود کباب
در محفلی که باده کشد دلنواز من

بامن همیشه بود فلک در مقام ناز
این پرده ها نگشت موافق به ساز من

زان دست پیش رو به دعا برده ام، مباد
بر روی من زنند ملایک نماز من

صائب جز آن یگانه که در دست اوست دل
فارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.