۱۸۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۰۳

شد خشک از گشودن لب آبروی من
آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من

خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم
داغ است عشق از دل بی آرزوی من

خون مشک در پیاله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفید درین کار موی من

از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوی من

در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من

تا سر کشیده ام به گریبان خامشی
از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من

گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروی من

صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴۰۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.