۲۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۹۲

بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو
گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو

می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک
خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو

خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست
تا نفس داری رهین منت احسان مشو

تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را
زینهار از صحبت آیین روگردان مشو

مهره گردان نمی ماند به حال خویشتن
چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو

جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است
جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو

نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب
دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو

در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب
تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴۹۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.