۱۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷۵۸

فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری

طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری

به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری

مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری

سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری

کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری

ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری

چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.