۲۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷۹۰

مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریایی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرایی

نمی شد اینقدر بیماری جانکاه من سنگین
ز درد من اگر آن سنگدل می داشت پروایی

گریبان چاک می گردید در دامان این صحرا
اگر می داشت لیلی همچو من مجنون شیدایی

ز فکر سنگ می کردم سبک دامان طفلان را
اگر می بود چون مجنون مرا دامان صحرایی

به چشم این راه را چون مهر تابان قطع می کردم
اگر از گوشه ابروی او می بود ایمایی

ز وحشت خانه زنبور می شد خلوت مجنون
اگر می داشت آهو همچو لیلی چشم گویایی

به اندک فرصتی گردد حدیثش نقل مجلس ها
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه سیمایی

مرا آن روز خاطر جمع گردد از پریشانی
که سودا افکند هر ذره خاکم را به صحرایی

به تردستی ز خارا نقش شیرین محو می کردم
اگر در چاشنی می داشت کارم کارفرمایی

ز هر خاری گل بی خار در جیب و بغل ریزد
چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بینایی

چه خونها می تواند کرد در دل گلعذاران را
نواسنجی که دارد در قفس دام تماشایی

مپرس از زاهد کوتاه بین اسرار عرفان را
چه داند قعر دریا را حباب بادپیمایی؟

نخوردم بر دل خاری، نگشتم بار بر سنگی
ندارد یاد صحرای جنون چون من سبکپایی

به این آزادگی چون سرو بارم بر دل گردون
چه می کردم اگر می داشتم در دل تمنایی

ترا گر هست در دل آرزویی خون خود می خور
که جز ترک تمنا نیست صائب را تمنایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.