۲۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸۰۰

شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای
چشم بد دور که سرفتنه دوران شده ای؟

هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای

تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی
چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده ای؟

تو که از خانه ره کوچه نمی دانستی
چون چنین راهزن و رهبر و ره دان شده ای

تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارات که این طور شفادان شده ای؟

تا پریروز شکرخند نمی دانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شده ای

بر نهال تو صبا دوش به جان می لرزید
این زمان بارور از میوه الوان شده ای

پیش ازین بود نگاه تو به یک دل محتاج
این زمان دلزده زین جنس فراوان شده ای

بود آواز تو چون خنده گل پرده نشین
چه ز عشاق شنیدی که نواخوان شده ای؟

یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای است
به دعای که چنین صاحب سامان شده ای؟

جای قد، سرو خجالت کشد از روی بهار
تا تو چون آب درین باغ خرامان شده ای

دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لایق صد دل و شایسته صد جان شده ای

می توان مرد برای تو به امید حیات
که ز خط خضر و ز لب عیسی دوران شده ای

از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
می توان یافت که از جور پشیمان شده ای

چون فدای تو نسازد دل و دین را صائب؟
که همان طور که می خواست بدانسان شده ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.