۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸۱۳

کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری

نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری

چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری

دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری

زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری

به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری

عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری

تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری

عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری

قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری

حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری

نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری

ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری

نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۸۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.