۲۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸۴۶

مباش معجب و خودبین که در بلا افتی
مبین در آینه بسیار کز صفا افتی

به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت
چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتی

چو گل به خنده میالا دهان خویش، مباد
به خاک راه به یک سیلی صبا افتی

چنان برآ ز تعلق که نقش نپذیری
اگر برهنه در آغوش بوریا افتی

به درد غربت زندان بساز چون یوسف
مرو به جانب کنعان که از بها افتی

به ماجرای من و عشق پی توانی برد
اگر به کشتی خصمانه با قضا افتی

جهان و هر چه در او هست پوچ و بی مغزست
مباد در پی او همچو کهربا افتی

ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
اگر دل شبی از کاروان جدا افتی

ز عزم سست چنان کاهلی که گر خاری
به دامن تو زند دست، بر قفا افتی

بسر رسیدن ره در فتادگی بندست
ز دست تیشه مینداز تا ز پا افتی

عنان به دست هوا داده ای چو برگ خزان
خدای داند تا عاقبت کجا افتی

به زیر پای درآور سپهر را، تا چند
چو بار طرح درین کهنه آسیا افتی؟

چو آفتاب ز سر پا کنند گرمروان
تو هر کجا که رسی همچو سایه وا افتی

چو آفتاب عزیز جهان شوی صائب
اگر چو پرتو او زیر دست و پا افتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۸۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.