هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی، بیانگر درد و رنج عاشقی است که از بیتوجهی معشوق رنج میبرد. شاعر از نگاه نکردن معشوق، بیخبری از او و امیدهای بربادرفته میگوید. همچنین، به پاکی و عصمت خود اشاره کرده و از معشوق میخواهد که به او توجه کند. در پایان، شاعر با اشاره به سالها انتظار، از معشوق میخواهد که به او رحم کند.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عاشقانه و عرفانی موجود در شعر، برای درک و لذت بردن از آن، به بلوغ فکری و عاطفی نیاز دارد. همچنین، برخی از اصطلاحات و تشبیهات بهکاررفته ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابلدرک نباشد.
غزل شمارهٔ ۶۹۹۵
دارد از خط گل رخسار تو فرمان خدایی
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟
گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی
نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی
من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی
چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور
زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟
نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی
من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی
پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی
بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی
قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی
تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی
پیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیرد
حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟
می شود ناف غزالان ختا دیده روزن
در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی
گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!
سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟
گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی
نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی
من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی
چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور
زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟
نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی
من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی
پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی
بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی
قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی
تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی
پیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیرد
حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟
می شود ناف غزالان ختا دیده روزن
در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی
گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!
سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۹۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.