۲۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۳

وقتی غباری زاستان بفرست سوی چاکرت
تا کی تهی چشم کند با دیده ام خاک درت

دستی بده، ای آشنا، درماندگان را، چون که شد
غرقه به هر یک قطره خوی صد دل به رخسارترت

دریافتم دل دزدیت، از غمزه غماز تو
آن پرده ما باز شد، چون گشت پیدا گوهرت

ای ابر، گه گاهی بگو آن چشمه خورشید را
در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت

گر چه ز رحمت آیتی شبها عذابی بر دلم
از بس که آیات الم خوانم همه شب از برت

آخر کم از نظاره ای از دور در نخل قدت
دست امیدم کوتهست از شاخ سبز نوبرت

در بند پروازست جان، بگذار سیرت بنگرم
زینسان که بینم حال خود مهمان که بینم دیگرت

میکن جفا تا پیش تو می ریزم از دیده گوهر
زیرا که تو زیبا رخی زین به نباشد زیورت

گویی به خنده، خسروا، زان توام، گر چه نه ای
تسکین جان خویش را ناچار دارم باورت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.