۲۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۲

سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد

دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم
که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد

ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت
هنوز او بود پیش من که هوشم پیش ازان گم شد

نهادند اهل طاعت دست پای زهد را، لیکن
چو دیدند آن کرشمه، دست و پای همگنان گم شد

چه جای طعنه، گر از خانه نارم یاد در کویی
که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد

من اندر عشق خواهم مرد، کی جان می برد هر کس
ازان وادی که در وی صد هزاران کاروان گم شد

در مقصود بر عشاق مسکین باز کی گردد
چو در خاک در خوبان کلید بخت شان گم شد

قدم تا کی دریغ آخر کنون از حال مسکینان
که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد

مرا گویند، بدگویان جهان خور، غم مخور چندین
چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.