۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۵

ترا از وجه دل بردن ورای حسن آن باشد
که دیگر خوبرویان را ندانم آن چنان باشد

لبانت آن چنان بوسم که جانم بر لبان آید
کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد

تو خود کی بر سرم آیی و این دولت دهد دستم
نثار خاک پایت را کمینه تحفه جان باشد

بیفشان جرعه ای، ساقی، که آیی بر سرم روزی
که خشت قالبم خاک سر کوی مغان باشد

خیال قد و رویش را درون دیده جا کردم
که جای سرو و گل آن به که در آب روان باشد

ز حال زار بیماران و زلف شام شبگیرش
کسی داند که چون خسرو ضعیف و ناتوان باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.