۲۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۸

باد آمد و ز گمشده من خبر نداد
زان رو غباری از پی این چشم تر نداد

آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد

خوشوقت بادکش گذری هست از آن طرف
هر چند دور مانده ما را خبر نداد

من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی ز بهر من به نسیم سحر نداد

مردم ز بهر دیدن سیرش، دریغ داشت
دستوریم همم ز پی یک نظر نداد

گفتم، چگونه می کشی و زنده می کنی؟
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد

دل برد، گر نداد، نه جای شکایت است
کالای خویش را چه توان کرد، اگر نداد

بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک
تخم وفا که کاشته بودیم بر نداد

دور از درت به کنج فراق تو بنده سر
بنهاد و آستان ترا درد سر نداد

نادیدنت بس است سزا دیده را که او
در راه عشق توشه ما جز جگر نداد

آمد به روی آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گریه خسرو که در نداد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.