۲۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۷۶

از حال مات هیچ حکایت نمی رسد
در کار مات بیش عنایت نمی رسد

گویند بگسلد چو بغایت رسید عشق
جانم گسست و عشق بغایت نمی رسد

گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کش از کتاب صبر هدایت نمی رسید

بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمی رسد

از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
هر روز در کدام ولایت نمی رسد

ای عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
در کار اهل عشق کفایت نمی رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۷۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.