۳۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۴۹

غم کشت مرا آن بت نوشاد نیامد
گنجشک برمد از خفه، صیاد نیامد

عاشق شدم، این بود گنه، وای که هجرش
جان برد و ازین یک گنه آزاد نیامد

بر گریه عاشق که زدم خنده، نمردم
تا پیش دو چشم من ناشاد نیامد

چه سود ازین مردن بی بهره که شیرین
روزی به سر تربت فرهاد نیامد

گفتی که شبی زود رسم، روز بدم بین
کان نیز به روز دگرت یاد نیامد

با خاک نسازد، چه کند این تن خاکی
امروز که از جانب تو باد نیامد

تاراج خیالت شدم و بدرقه صبر
آنجا که مرا دوش ره افتاد نیامد

فریاد کنان دی به سر کوی تو رفتم
جز گریه کسی در پی فریاد نیامد

خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک
در مذهب خوبان روش داد نیامد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.