۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۷۵

دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش
سایه گرفته مه را زان طره سیاهش

از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده
بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش

او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم
تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش

دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را
گفت اینکم معلق در نیمه راه چاهش

بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبی
آنکه به گرد عارض صف می کشد سپاهش

من چشم می نیارم کز وی نگاه دارم
یارب مگر تو داری از چشم من نگاهش!

کرد آن گنه که خسرو بخشیده خواست بوسی
بخشید نیست، جانا، گر هست این گناهش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.