۴۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۴۱

دوش من روی چو ماه آشنایی دیده ام
جان فدایش، گر چه بهر جان بلایی دیده ام

مست آن ذوقم که دی از حال من گفتند، گفت
«یاد می آید که من روزیش جایی دیده ام »

خواست وی بدهد زکوة حسن، چون دربان مرا
دیده بر گفت «اندر این کوچه گدایی دیده ام »

برکشم این دیده کز وی پر کشم خونابه، لیک
زانش می دارم که وقتی زیر پایی دیده ام

ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت
کاین مه نو من به روی آشنایی دیده ام

عشق را گفتم کمال عقل، گفت آخر گهی
مفتی پیر خرد در روستایی دیده ام

صد قبای خون چو گل پوشیده خسرو از دو چشم
خلعت سروی که دی زیر قبایی دیده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.