۲۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۵۲

فرخ آن روز که دیده بر رخت باز کنم
تو مرا جانب خود خوانی و من ناز کنم

چند گویی که «تو می نال که من می شنوم »
این نه چنگ است که پیش تو چو مه ساز کنم

سالها شد که نیابم خبر و در کویت
دل بیرون شده را آیم و آواز کنم

باغبانا، ز تو گه گه بود ار فرمانم
بلبلم بر سر خود آیم و پرواز کنم

بهر دلبستگی، ای دوست، ره بد بگذار
این گره من نتوانم که دگر باز کنم

خلق از صحبت من غمزده گشتند، از آنک
هر کجا شینم و غمهای خود آغاز کنم

ابر را مایه کم آید گه باریدن آب
گرنه در گریه خون با خودش انباز کنم

دل به قلب زدن برد به یک داو وکنون
جان هم اندر سر آن چشم دغاباز کنم

خسروا، جان و دل و تن ز تو بیگانه شدند
دیگران را، چه غم، ار محرم این راز کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.