۲۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲

ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستانرا
مرا دشمن چرا داری چو کودک مرد بستانرا

چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بی لشکر ولایت چون تو سلطانرا

بخوبی خوب رویانرا اگر وصفی کند شاعر
تو آن داری به جز خوبی که نتوان وصف کرد آنرا

دلم کز رنج راه توبجانش می رسد راحت
چنان خو کرد با دردت که نارد یاد درمانرا

ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت
وگر خود خون او باشد بریزد آب حیوانرا

چو بیند روی تو کافر شود اسلام دین او
چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمانرا

بعهد حسن تو پیدا نمی آیند نیکویان
ز ماه و اختران خورشید خالی کرد میدانرا

بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یکدم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردانرا

اگرچه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن
مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادانرا

وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو
مددها کرد مسکین دل بخون این چشم گریانرا

همی ترسم که روز او سراسر رنگ شب گیرد
از آن با کس نمی گویم غم شبهای هجرانرا

وصال تو بشب کس را میسر چون شود هرگز
که تو چون روز گردانی بروی خود شبستانرا

مرا گویی بده صد جان و بوسی از لبم بستان
ندانستم که نزد تو چنین قیمت بود جانرا

بجان مهمان لعل تست چون من عاشقی مسکین
از آن لب یک شکر کم کن گرامی دار مهمانرا

بهجران سیف فرغانی مشو نومید از وصلش
که دایم در عقب باشد بهاری مر زمستانرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.