۲۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۰

تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد

کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او
موحدیست که در سینه کفر و دین دارد

حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم
مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد

چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت
هزار عیسی گویا در آستین دارد

بزیر سایه زلف از قفات می تابد
همان شعاع که خورشید در جبین دارد

چو آفتاب رخت دید آسمان می خواست
که همچو سایه تراروی بر زمین دارد

خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد
لب تو پای مگس را در انگبین دارد

بتلخ گویی آن لب شکایت از که کنم
چو بخت شورمنش هر زمان برین دارد

بغمزه ریخته ای خون سیف فرغانی
مگر که چشم تو از مردمی همین دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.