۲۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۰

مشکلست این که کسی را بکسی دل برود
مهرش آسان بدرون آید و مشکل برود

دل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که بساحل برود

بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود

در عروسی جمال تو نمی دانم کس
که ز پیرایه سودای تو عاطل برود

با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که بتبریز کسی آید و عاقل برود

آمن از فتنه حسن تو درین دوران نیست
مگر آنکس که بشهر آید و غافل برود

لایق بدرقه راه تو از هرچه مراست
آب چشمی است که آن با تو بمنزل برود

خاک کویت همه گل گشت زآب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود

عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم آن روز که از کوی تو محمل برود

سیف فرغانی یارست ترا حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.