۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۳

روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسید
شب هجران ترا خود سحری نیست پدید

درشب هجربیا شمع وصالی بفروز
درچنین شب بچنان شمع توان روی تو دید

بر سر کوی تودوش ازسر رقت بر من
همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدمید

عشق چون شست درانداخت بقصد جانم
زین دل آب شده صبر چو ماهی برمید

چون خیال توم ازدیده بشد درطلبش
اشکم از چشم روان گشت و بهر روی دوید

سست پیوند کسی باشد درمذهب عشق
که بتیغ اجلش از تو توانندبرید

بی تو یک لحظه که بر من گذرد پندارم
هفته یی می رود و (نیز) بده روز کشید

سعدیا من بجواب تو سخنها گفتم
چه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنید

گفتمش یک سخن من بشنو در حق خویش
زر طلب کرد که درگوش کند مروارید

گر بجان حکم کند دوست خلافش نکنم
کاعتراضی نکند بر سخن پیر مرید

سیف فرغانی که خواهی بوصلش برسی
صدق دل همره جان کن که سخن نیست مفید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.