۳۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۰

ترکیست یار من که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود
زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام
زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

او شاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی ازآشوب کاکلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست
بهر مزید حسن بزیور تجملش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود
با او تقرب من و با من تفضلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش

با گلستان چهره او فارغست سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.