۳۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۳

چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش

از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش

دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش

نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش

راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش

زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش

وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش

با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش

دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش

گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش

سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.